یادمه وقتـــــــــی بچه بودم
بعضی وقت ها بابامو نگاه میـــــکردم که ساعت ها با دست
مشغول جمع کردن آشـــــــغالای ریزی بود
که روی فـــــــرش ریخته بود
من حسابی به این کـــــــــارش میخندیدم چـــــــــون ما هم جـــــــارو داشتیم
هم جارو برقــــــــی
تا ……..چند وقت پیــــــــش داشتم با خودم
فکر میکردم که چجــــــــــوری مشکلاتمو حل کنم
یهو یه خــــــودم اومدم دیدم
که یه عالمه آشغال از روی فرش جـــــــــلوی خودم جمع کردم
:: برچسبها:
مطالب ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0